امروز دو قطبیهای ویلموتس-کیروش یا کالدرون-برانکو یا حتی ویلموتس-برانکو گزارههای آشنایی به گوش ما هستند؛ اما واقعا پس از گذشت تنها چند ماه از حضور سرمربی تیم ملی و سرمربیان سرخابیها در ایران از خود آنها چه میدانیم؟
شاید ناشناختهترین آنها هنوز برای ما خود ویلموتس باشد. کسی که قرار بود با کلیدواژه فوتبال هجومی حرف تازهای برای تیم ملی داشته باشد خیلی زود و درست در اولین زمینهای سفت حاشیه خلیج فارس شعارهایش را شکست خورده دید و هر بازی با خوانش ناقصی از تفکرات کی روش سعی داشت یک قدم به سیستم گذشته تیم ملی نزدیکتر بشود که در این کار هم بشدت ناکام بود، چرا که احتمالا نه زمان و نه تمرکز کافی را برای این کار خرج نکرده بود. در عمل او بی مسوولیت و پروازیتر از کیروش نام گرفت تا حالا بدون هیچ جنگ لفظی و بدون اینکه رو در روی شخصی قرار گرفته باشد خیلی زود منتقدان زیادی پیدا کند که احتمالا جوری پرونده اش را ببندند که خیلی زود نام گرانترین مربی تاریخ تیم ملی را همگی با هم فراموش کنیم. با این روند او شبیه تمام آن فراموش شدههایی میشود که برف تهران را نه؛ بلکه حتی آلودگی هر روزه این شهر را هم درست ندیدند...
اما داستان قرمز و آبی امسال می تواند شبیه داستان وارونه همین یک سال پیش باشد. کالدرون سر در گم در تصمیم گیری، که شبیه وینفرد شفر بیش از هر چیز سعی دارد چالش هایش را در تیتر یک روزنامهها و کانالهای هواداری پیدا کند. او حتی مدام در تیمش دنبال نام بازیکنی میگردد که بعد هر لغزش پشت آن جایی برای پناه داشته باشد. داستانی آشنا که پارسال رنگ آبی داشت و حالا میشود گفت لباس قرمزش را در پایتخت به تن کرده است.
و قصه ای که با جلو رفتن فصل هر روز طعم شیرینتری می گیرد قصه آبی استراماچونی است؛ کسی که سعی می کند مثل برانکو از نام رقیبانش در روزنامهها و شبکههای اجتماعی فرار بکند تا تمرکز بالاتری برای بازیکنان تیمش در بازیهای مهمتر بخرد که شاید اگر روزی قرار باشد مثل برانکو دستی برای گرفتن حقش رو به مدیران باشگاه دراز کند، شبیه او دست دیگرش پر از هر آن چیزی باشد که میشد یک دستی از فوتبال ایران برای تیمش بردارد.