نه آن چنان مورد توجه
اصحاب رسانه بود و نه هواداران خیلی پیگیرش بودند. از حرفهایش تیترهای جنجالی بیرون نمیآمد. توی
زمین هم جادو نمی کرد.اما همه دوستش داشتند. کاپیتان همیشه در بزنگاه ها به داد تیم رسیده بود. چه آن زمان که توپ را روی سر "علیپور"فرستاد تا "جوانک"کار دربی را یکسره کند، چه با شوتی که این اواخر زوزه کشان به دروازه پدیده رسانده بود. حالا اما تیتر یک تمام
رسانه ها شده بود. درست وقتی که دیگر اهمیتی نداشت. وقتی همه چیز تمام شده بود. دعا میکردیم دروغ باشد. دعا میکردیم بفهمیم شوخی زشتی بیش نبوده. اشک های "آقا کریم"، بهت "بنگر" و بغض "محمود خان" اما خبر را تایید میکرد. آن روز
بیمارستان "آتیه" غم انگیزترین جای
جهان بود. او رفته بود. برای همیشه. ما مانده بودیم و داغی بر دل نشسته. حسرتی ابدی!
فردا که شد،ب غضِ هشت صبحِ سکوهای آزادی شکست. همه آمده بودند. قرمز و آبی. این بار اما نه برای دیدن توپی که "گل" می شود،ب لکه برای دیدن گلی که چیده شده. برای وداع با "هادی گل"! ما اما بعد او با رگ های بیرون زده ی چه کسی پُز می دادیم؟ چقدر باید منتظر می ماندیم برای دیدن "هانی" داخل مستطیل سبز؟به همسرش که هیچ وقت نتوانست بلافاصله بعد
بازی او را تنگ در آغوش بگیرد چه می گفتیم؟
حالا دو سال از آن فاجعه گذشته است و او ثابت کرده
خاک می تواند سرد نباشد، دوری فراموشی نیاورد و"رفتن" تحت اللفظی،"نبودن" ترجمه نشود! این ادعا را نه ما،که دقیقه ٢٤ هر بازی ثابت میکند. حالا هر سال به "نهم مهر" که میرسیم ماشینهای زیادی به سمت "کپورچال" راهی میشوند تا باز به خودمان ثابت کنیم قهرمانان مرده را بیشتر دوست داریم. ماشینهایی که"چاوشی" با آن صدای خش دارش توی تک تکشان نشسته و غمگین تر از همیشه نغمه سر می دهد: "برای این گلِ قرمز نمازِ مرده بخوانید..."