بیایید رک باشیم. سبک هواداریمان جالب است، سبک خبرنگاری و روزنامهنگاریمان هم همینطور؛البته اگر واژه ژورنالیست اندازه قوارهمان باشد که به جرات مینویسم در اکثرمان نیست.غیرممکن است بتوانیم گرایشات رنگیمان و عقایدمان را از مخاطب پنهان کنیم و خودمان و قلممان را مبرا کنیم از افراط آبی و قرمز. زشتی کارمان زمانی بیشتر نمایان میشود که چهرهمان برای هواداری که تکیه میکند تا حقش با چند سطر ناقابل ادا شود رنگ میبازد. پس اگر جایگاه مخاطب یا هوادار با نگارنده تنها همین پنهانکاری مسخره و احمقانه است دیگر چه تفاوتی است میان افراط و وابستگی؟ برای آنکه کمی جزئیتر به این مسائل پرداخته شود برخلاف میل باطنی چندخطی از اتفاقی که سکوت را جایز میدانستم مینویسم.
چندروزی از مخابره لحظه به لحظه تصادف بوشهر گذشته است. چند روزی از تیترهای هماهنگ روزنامههای کشور که جلدهایشان را با «پاشو باشو» بسته بودند گذشته است. همانطور که مهدی قائدی آرام آرام به هوش میآمد همانطور هم آهسته آهسته اعضای بدن احمدرضا شاکر اهدا میشد. سرنشینان اتومبیل به خانهشان بازگشتهاند، دهان کسی هم دیگر بوی الکل نمیدهد. مهدی قائدی هم به خانهاش بازگشته است و خندهکنان به لنز دوربین نگاه میکند و «خدارو شکر» زمزمه میکند، انگار نه انگار که احمدرضا مرده است. شاید پس از چندروز هنوز خبر ندارد چه دستهگلی به آب داده است و چه دستهگلی پرپر شده است، بگذریم. کروکی تصادف هم شرح داده شده است و همانطور که شواهد نشان میدهد روزنهای گذاشته شده است برای سرپوش گذاشتن بر روی فاجعهای که رخ داده.
چنین روزنههایی نه تنها در ورزش بلکه در حوزههای دیگر دیدهایم. شبیه به استانداری که از رانتها سوءاستفاده کرد و در عین ناباوری وزیر کشور شد. یا شبیه به همان مردی که با دست بر روی میز میکوبید و میگفت بانک ها باید زنانه-مردانه شوند اما امروز با چندهزار میلیارد اختلاس در فلان کشور خوش میگذراند. یا در محفل ورزشی؛ شبیه به پارتی بازیکنان استقلال در یکی دو دهه گذشته، و یا شبیه به جعل سند مجموعه پرسپولیس در چند هفته پیش که پای ریاست جمهوری دو کشور را وسط کشیده بود. این روزنههایی که در ورزش امپراتوری میکنند یاد مهندس صفایی فراهانی را بیشتر برایمان زنده میکنند. مهندس صفایی فراهانی تعریف میکرد روزی به محمد بنهمام گفتم ما میخواهیم تو را رییس کنفدراسیون آسیا کنیم. بنهمام خندید و گفت «لابد تو هم میخواهی رییس جمهور شوی». صفایی فراهانی در پاسخ میگوید «در ایران اصلا مرا قبول ندارند». پاسخ تامل برانگیز صفایی فراهانی دقیقا حال و روزمان را نشان میدهد.
قاطعانه مینویسم داستان تصادف مهدی قائدی و مرگ احمدرضا شاکر آنطور که باید هرگز برای مردم روشن نخواهد شد. احمدرضا شاکر به خاطر سهلانگاری مجموعهای و نادانی ستارهای نوپا مرده است. همانطور که مادر احمدرضا شاکر میگوید «از خون پسرم نمیگذرم و از راننده شکایت میکنم».
اما سوال اینجاست آیا کسی باور دارد مهدی قائدی راننده نبوده است؟ آیا وقتی خون جوانی ریخته میشود باز گرایشات مسخره آبی و قرمزمان کورمان میکند تا بنویسیم امین حسنپور راننده بوده است؟ نوع جراحات مهدی قائدی، کروکی تصادف، آیا دلیل منصفانهای برای اثبات این قضیه نیست؟ زود قضاوت نکنید کمی صبر کنید.
روزی که فرزندان ایران زمین در سنین پایین به هر دلیلی به دار آویخته میشدند ضجه هیچ مادری آنچنان رسا نبود تا به گوش مردم برسد. بچههایی که با سنین پایین اعدام میشدند شمارشان آنقدر وسیع شده بود که در مخیلات هیچ اصولگرایی هم نمیگنجید. فرزندانی که بدون آنکه درکی حتی سطحی از زندگی داشته باشند در کانونها و ندامتگاهها میمانند تا موعد حکم دارشان از راه برسد. این اتفاق تمامشدنی نبود تا اینکه محمد قوچانی تابوی این خفقان را با تیتر تکاندهنده «دست از اعدام کودکان بردارید» جلد اعتماد ملی را بست. کمی صبر کنید.
اگر کم و بیش هم لیگ آزادگان را در فصول گذشته دنبال کرده باشید با ستاره نوپای فوتبال ایران آشنا شدهاید، با مهدی قائدی. اینکه امروز مهدی قائدی را همقواره یک ستاره میدانم اغراق نکردهام یا اصلا و ابدا اسیر جو مرسوم در ورزش ایران نیستم. مهدی قائدی آنچنان درخشیده بود که با یک نگاه سرسری هم میشد عصر زمانه را به نام او سند زد. مهدی قائدی تبدیل شده بود به یک بازیکن ممتاز در لیگ آزادگان. نشان به آن نشان که یک الف بچه آنقدر سرشار از نبوغ بود که دو غول پایتخت را شیفته خود کرده بود. قائدی آنقدر درخشان بود که حتی چند دقیقه کوتاه بازی در لیگ برتر با پیراهن استقلال او را در دل هواداران آنچنان جا کند تا برای او در آبادان بنر بزنند «زود برگرد»، و هربار در استادیوم آزادی(!) بیش از کاپیتان و عقاب و مربی محبوبشان تشویق شود. هوش بالای مهدی قائدی، دریبلهای خیابانیاش، بازی بدون توپ، سرعت و استارتهای انفجاری و حرکات هدفمند از مهدی قائدی یک ستاره به تمام معنا ساخته بود.
دیگر همه مان به این موضوع آگاه هستیم، به اینکه یک بازیکن جوان و گاهی نوجوان که لقب ستاره را در ایران یدک میکشد نمیتواند بیرون از زمین مسابقه آنطور که باید از خودش مراقبت کند. پولهای هنگفت، قراردادهای چندصد میلیون تومانی و پیشنهادهای اغواکننده میتوانند به راحتی رویای یک خانواده، یک باشگاه، یک شهر را نابود کنند. کاری که دقیقا مهدی قائدی انجام داده.
همواره با این جمله کلیشهای که میگویند باید از «سرمایههای فوتبال حمایت شود» موافق بودهام. تاکید میکنم بر روی واژه سرمایه. نه آنکه هر بازیکن جوانی را سرمایه تلقی کنیم و بر هر اشتباهی که میکند چشم ببندیم. سرمایههای کشورمان با توجه به بسترسازیای که کردهایم اندک هستند، سرمایههای جوان و آیندهداری همچون سیدحسین حسینی، مهدی ترابی، صادق محرمی و مهدی قائدی. اعتقاد دارم اگر مشکلی برایشان چه در زمین مسابقه و چه در زندگی شخصی به وجود میآید از آنها تمامقد حمایت شود. اینها جوان هستند و البته کمتجربه. اگر سیدحسین حسینی دست و پای خود را در برنامه نود گم میکند و یا شبانه قهر خود را در فضای مجازی از همتیمیهایش اعلام میکند نیاز به یک تلنگر و البته حمایت دارد. اگر مهدی ترابی با سایپا آنچنان به مشکل میخورد که حرمت بزرگتر و کوچکتر را نمیشناسد با یک گوشزد نیاز به حمایت دارد. اگر صادق محرمی باانگیزه زیر سایه حسین ماهینی خسته، ناماش فراموش میشود نیاز به حمایت دارد. همه این مسائل فوتبالی و حتی شخصی جای بحث دارند، جای تبادل دارند. اما حکایت مهدی قائدی دیگر متفاوت است. احمدرضا مرده است و عقیده دارم مهدی قائدی باید تاوان این اشتباه را بپردازد.
لابد حکایت سرباز جنگ را خوانده یا شنیدهاید. دوست دیرینهاش در وسط میدان جنگ افتاده، میتوانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: «میتوانی بروی اما من فکر نمیکنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر میاندازی». حرفهای ستوان را شنید، اما سرباز تصمیم گرفت برود. به طرز معجزهآسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانههای خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند. ترکشهایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: «من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.» سرباز گفت: «ولی ارزشش را داشت.» ستوان پرسید «منظورت چیست؟ او که مرده»، سرباز پاسخ داد: «بله قربان؛ اما این کار ارزشش را داشت، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: میدانستم که میآیی.» - کمی صبر کنید.
روزی که رسوایی اینستاگرام مهدی قائدی به وجود آمد همان اندازه که سوژه هواداران پرسپولیس شد همان اندازه هم اسباب تاسف هواداران استقلال را به بار آورد. فقط چند ساعت کافی بود که کار به آنجایی کشیده شود که مهدی قائدی فراموش شود و نام ناصرمحمدخانی، شیث رضایی، محمد نصرتی سپر دفاعی هواداران استقلال شود. اتفاقی مرسوم که هر بار عادت کردهایم یا بر روی آن سرپوش بگذاریم و یا اتفاقی دیگر را سپر دفاعیمان کنیم. حاضر هم نمیشویم یک بار جلوی این اتفاقات را بگیریم و فیصلهاش دهیم. این چند روز اکثر رسانهها نسبت به این اتفاق تلخ سکوت کردهاند. راستاش من این سکوت را یک نوع نجابت تعریف میکنم. ژورنالیستهایی که پا را روی گرایشات رنگیشان گذاشتهاند و نمیخواهند یک الف بچه را قربانی تیترهای زردشان کنند، نمیخواهند آینده یک ستاره نوپا را بیش از این خراب کنند. این ستودنی است، جای احترام دارد. اما امروز باشگاه فرهنگی ورزشی استقلال جای آنکه در جایگاه متهم باشد شانهای تکان میدهد و به ژورنالیستها و مجری فلان برنامه میگوید به این موضوع دامن نزنید تا مبادا تیم به حاشیه برود. امروز باشگاه استقلال سکوت کرده است و طبق سنت از فاجعهای که میتوانست با کمی تدبیر از وقوع آن جلوگیری کند شانه خالی میکند.
گله دارم از بازیکنهای باتجربه استقلال، از سید مهدی رحمتی. امروز خادم حرم که همواره بازیکنان استقلال را از لحاظ سن و سال فرزند خودش نام میبرد و احساس بزرگی میکند توضیح بدهد چه کاری برای مهدی قائدی زمانی که با دمپایی به محل تمرین آمده بود کرده بود؟ کاپیتان رحمتی چه پدریای برای مهدی قائدی کرد آن هم درست در روزی که مهدی قائدی تمرین استقلال را به سخره گرفته بود؟
نمیدانم معنای کاپیتانی را چگونه برای آقای عقاب تعریف کردهاند، اما این را به خوبی میدانم تیمی که میراث بازوبندش بر دستان ناصرحجازی بسته میشد ایشان میراثدار خوبی نبودند. آقای رحمتی که میگویید من پدر بازیکنان جوان تیمم هستم چون سن و سالم این است و فلان، آیا توانستید به گرد پای مجتبی جباری برسید؟ آقای رحمتی شما را تنها واگذار میکنم به شبی که سیدحسین حسینی در برنامه نود پرده از پدری منصور پورحیدری برداشت. همان لحظه که گفت «وقتی جای خواب نداشتم و از سرما میلرزیدم منصورخان دست کرد در جیبش و یک چک بیست و پنج میلیونی به من داد و اجاره چند ماه خانه را هم داد.»
آقای قائدی ستاره نوپای ایران، باشوی کوچک و دوستداشتنی، فوتبال شما را تمام شده میدانم، شبیه به روزی که سعید سالارزاده رفت بر روی پای میلاد میداوودی، شبیه به روزی که بیمعرفتهای بندر مارسی «مارکو فن باستن» را نقش زمین کردند، شبیه به روزی که مجاهد خذیراوی را سلاخی میکردند، و یا شبیه به روزی که پیام صادقیان روبروی میثم زمانآبادی عین ابر بهار اشک میریخت.
مهدی قائدی عزیز؛ هر اشتباهی تاوان دارد و این تنها شما نیستید که تاوان میدهید. اعدام کودکان خیلی وقت است که تمام شده است، کسی دیگر شما را آنگونه محاکمه نخواهد کرد. شما سوختید و هواداران استقلال، دلسوزان فوتبال، و رسانههایی که از ترس مجاهدی دیگر زیر بار تیترهای زرد نرفتهاند همراه با شما خواهند سوخت.
نمیدانم مهدی قائدی فصل بعد بازمیگردد به فوتبال یا نه، حتی نمیدانم فوتبالاش باز هم همانند دیروز میشود که هواداران پرسپولیس هم هاج و واج بمانند یا نه، اما این را میدانم که از همین امروز به انتظار گلی که به تور دروازه حریف بچسباند و عکس احمدرضا شاکر را از زیر پیراهناش نشان دهد منتظر نخواهم ماند. آقای قائدی شما هم طبق اتفاقهایی که در ایران میافتد، امین حسنپور راننده نام میگیرد تا عدم گواهینامه برای شما مشکلساز نشود. دهانهای الکلی از یاد میروند و چه بسا وجود سرنشینان دیگر هم انکار شود. شما با سلام و صلوات بازمیگردید و میماند وجدانی که روزی محمد قوچانی نوشته بود. وجدانی که از شما اگر باشو ساخت چه بسا از مهدی شاکر هم جوکر ساخت. نه معنای رفاقت در میدان جنگ را درک کردی نه داغ یک خانواده را. سخت است اما ما شما را دوست نداریم آقای قائدی!
اعتراف میکنم حکایت عجیبی است. کسی که با مخ میخورد بر زمین، جای آنکه دست یاری به او دهیم بیشتر فاصله میگیریم، گویی که بدبختیاش مسری باشد. تا طرف نمیرد از او قدیس نخواهیم ساخت. نشان به آن نشان که روزنامه پیروزی همکار عزیزمان آقای حسین قدوسی از کمپین «نه به کاپیتانی هادی نوروزی» هم در لفافه حمایت میکرد و هر هفته که هادی نوروزی در زمین مسابقه از سوی هواداران پرسپولیس هو میشد، یک حمایت کوچک هم از کاپیتانِ تیماش نکرده بود -دریغ از یک حمایت نصفه و نیمه-. اما امروز به میمنتِ مرگ و میر، هفتهای چندبار نامی از 24 بر روی جلد میبندد و شکوه و شرایط ممتاز پرسپولیس را با تکیه بر یک قدیسسازی، حماسیتر جلوه میدهد؛ روزنامه استقلال جوان بحث مفصلیتر میطلبد که به زودی برای هر دو روزنامه هواداری نقد نوشته خواهد شد.اما اجازه دهید صادق باشیم. هادی نوروزی آنقدر مورد هجمه قرار داشت که وقتی توپ را شلیک کرد به سقف دروازه مشهدیها، در همان زمین مسابقه اشک ریخت. هیچ گونه حمایتی در کمین هادی نوروزی نبود، پس امروز چه شده است که همانها که نام هادی نوروزی را برای پرسپولیس اضافی میدانستند دقیقه 24 به احتراماش تمام قد میایستند؟ به خودمان هم نقد وارد است. چه بسا اگر جای احمدرضاشاکر؛ مهدی قائدی از دنیا میرفت امروز در ستایش از او مینوشتیم. در ستایش از پسری که نیامده رفته بود؛ درست همانند امروز که نیامده رفته است.